دکتر نون امروز باز مرا غافلگیر کرد. بعد از یک ماه و نیم بدون آن که با من چشم در چشم باشد با صدایش که خیلی هم سرفهناک بود دستم را خواند و گفت: عزیزدلم مهاجرت اولش عذاب وجدان دارد. هیچ لذتی دلچسب نیست بدون مام وطن. مام وطن هم حتما خاک خودت نیست که همهی آدمها و چیزهایی است که جاگذاشتی پشت سر. من دیگر سکوت کردم. تمام آنچه میخواستم بگویم گفته بود. مانده بود پرسیدن وضع و حال صبا و نوشتن و عشق سابق. برایش گفتم که چی شده. اظهار خوشحالی کرد هرچند تلویحا. گفت موقع رفتن داشتی بدادایی میکردی. داشتی کاری که با آن گربه میخواستی بکنی با آ میکردی. داشتی سکیوریتی بلنکت با خودت میبردی.
سکیوریتی بلنکت نیاوردم اما کلی بنفشه با خودم آوردم. از نقاشیهای آبرنگ و قلمموها تا چند کتاب تا عروسکها و تا نامهها. دلم برای شاگردانم و کلاسهای داستان تنگ شده. برای درخت جلوی خانهی آبی. برای آسانسور کندش. برای استخر اکباتان. برای بستنی سنمارکو. برای آواچی و اشتراک ۱۱۳۶۰ برای دفتر مجلهی زنان. برای سینما-هانی سینما یا سینما-گریل استیک-سینما برای شهرکتاب معلم. برای خانهی هنرمندان و برای تپاتر تپاتر... برای تالار وحدت... منم آن ابر آزاد نه خوشحال نه گریان.
تمام میشود. همه چیز یک روز تمام میشود و دیگر هیچکدام از اینها مهم نیست. الان برای خانم آواچی چه اهمیت دارد که زنی که همیشه همبرگر و تورنادو میگرفت خیلی وقت است دیگر زنگ نزده؟
امروز خم شده بودم روی عرشهی کشتی و داشتم به موجهای کف کرده که از کنارهی کشتی عقب رانده میشدند نگاه میکردم. طولانی و ساکت. همان وقت فکر کردم کاش خاکسترهای مرا لابهلای سفیدی همین موجها پخش کنند. آمدم به صبا بگویم دیدم آن همه که بهش خوش گذشته شاید زهرش شود. ده دقیقه بعد توی اتوبوس برقی ازم پرسید یک هویی که: همیشه پیشم میمونی.
دیدم بهترین فرصت است و گفتم: اگر زنده باشم بله. ولی اگر مردم...
داشت ایش و پیف میکرد که زدم به شوخی.
اون وقت هم میتونم پیشت بمونم. دور و برت مراقبتم
نه تو رو خدا میترسم.
بعد دوتایی زدیم زیر خنده. حالا نوشتم اینها را که یک روزی که آمد این وبلاگ را خواند اگر که توانست خاکسترم را بریزد توی دریا. اگر هم نخواند شماهایی که میخوانید بهش میگویید؟ نه نه باور کنید حرف تلخی نیست حس تلخی نیست. خیلی هم شیرین و خوب است. حالا شیرین هم نباشد طبیعی است. یعنی طبیعت به آدم میگوید که تو بالاخره میروی و من باقی میمانم. هرچند اجزای من هم دارند میروند. باید بچرخیم. قطره آب برگ درخت و بدن ما. طبیعت قشنگش میکند. یعنی قابل قبولش میکند.
حالا به هر حال غرض از این همه زیادهگویی این بود که وبلاگنویسی را همزمان با نوشتنهای دیگر آغاز کردم. برای دستگرمی و دور نماندن از زبان و رسمالخط. از شعر و نثر و از چیزی که بیانم میکند.
سکیوریتی بلنکت نیاوردم اما کلی بنفشه با خودم آوردم. از نقاشیهای آبرنگ و قلمموها تا چند کتاب تا عروسکها و تا نامهها. دلم برای شاگردانم و کلاسهای داستان تنگ شده. برای درخت جلوی خانهی آبی. برای آسانسور کندش. برای استخر اکباتان. برای بستنی سنمارکو. برای آواچی و اشتراک ۱۱۳۶۰ برای دفتر مجلهی زنان. برای سینما-هانی سینما یا سینما-گریل استیک-سینما برای شهرکتاب معلم. برای خانهی هنرمندان و برای تپاتر تپاتر... برای تالار وحدت... منم آن ابر آزاد نه خوشحال نه گریان.
تمام میشود. همه چیز یک روز تمام میشود و دیگر هیچکدام از اینها مهم نیست. الان برای خانم آواچی چه اهمیت دارد که زنی که همیشه همبرگر و تورنادو میگرفت خیلی وقت است دیگر زنگ نزده؟
امروز خم شده بودم روی عرشهی کشتی و داشتم به موجهای کف کرده که از کنارهی کشتی عقب رانده میشدند نگاه میکردم. طولانی و ساکت. همان وقت فکر کردم کاش خاکسترهای مرا لابهلای سفیدی همین موجها پخش کنند. آمدم به صبا بگویم دیدم آن همه که بهش خوش گذشته شاید زهرش شود. ده دقیقه بعد توی اتوبوس برقی ازم پرسید یک هویی که: همیشه پیشم میمونی.
دیدم بهترین فرصت است و گفتم: اگر زنده باشم بله. ولی اگر مردم...
داشت ایش و پیف میکرد که زدم به شوخی.
اون وقت هم میتونم پیشت بمونم. دور و برت مراقبتم
نه تو رو خدا میترسم.
بعد دوتایی زدیم زیر خنده. حالا نوشتم اینها را که یک روزی که آمد این وبلاگ را خواند اگر که توانست خاکسترم را بریزد توی دریا. اگر هم نخواند شماهایی که میخوانید بهش میگویید؟ نه نه باور کنید حرف تلخی نیست حس تلخی نیست. خیلی هم شیرین و خوب است. حالا شیرین هم نباشد طبیعی است. یعنی طبیعت به آدم میگوید که تو بالاخره میروی و من باقی میمانم. هرچند اجزای من هم دارند میروند. باید بچرخیم. قطره آب برگ درخت و بدن ما. طبیعت قشنگش میکند. یعنی قابل قبولش میکند.
حالا به هر حال غرض از این همه زیادهگویی این بود که وبلاگنویسی را همزمان با نوشتنهای دیگر آغاز کردم. برای دستگرمی و دور نماندن از زبان و رسمالخط. از شعر و نثر و از چیزی که بیانم میکند.
۴ نظر:
به به. بعد از اینهمه مدت.
چه برگشت به موقع و زیبایی، یه سوال دارم، الان کلاس نویسندگی تدریس می کنید؟
الان این نوشته واقعی است؟ یعنی مهاحرت کردید؟ :(
چی بگم دیگه...
ارسال یک نظر