سه‌شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۸

از جوکر و دره گلورا و شعله‌ی خودمان




با هر دو تراپیستی که مدتی روان‌درمانی داشتم از شک و تردیدم گفته بودم و هر دو گفته بودند نه. با اطمینان هم گفته بودند. اما این شک و تردید شبیه یک خوره شده بود و رهایم نمی‌کرد. آن قدر شبیه پدرم هستم که مثلا موهایم شبیه او ریخته است. جزو معدود زنانی هستم که موهایشان با الگوی مردانه ریخته. هر چه فکر می‌کنم می‌بینم جز در یک دوره خاص که زنی مزدوج در آغوش خانواده شوهر بودم که لباس و ظاهر زیبا مهم بود از موهای کم‌پشتم ( بسیار کم‌پشت، اجازه گفتن کچل را هم داریم در این مورد😏 ) احساس خیلی بد و بدبختی نداشتم. دوره احمقانه کوتاهی بود که مو کاشتم. دلیلش دیگران نبودند. دلیلش این بود که خودم حسرت موهای بلند داشتم که فقط حس کنم موی بلند چطور است. زیر یک سال شد و موهای مصنوعی را کندم و انداختم دور و هر وقت با صبا عکس‌های آن موقع را نگاه می‌کنیم غش‌غش می‌خندیم. و هر دو از منِ آن موقع می‌پرسیم: «آخه به چه عقلی فکر کردی این راه حله؟» یادم هست شبش رفته بودیم خانه‌ م.م. برای بار اول بود رفته بودم خانه‌اش و برای بار سوم یا چهارم بود که اصلا می‌دیدمش. و خب دوستان هم چیزی غیر از «به‌به چه خوب شدی» نمی‌گویند. ولی واقعا مزخرف بود و خوش‌بینانه فکر می‌کنم دوستانم نخواستند دلم را بشکنند. مهم هم نیست چون آن سه دوست هم دیگر در زندگی من نیستند.
اما این‌که من نیمه‌منیک بودم به نظرم درست بود. خشم‌های ناگهانی، عاشق شدن‌های شدید، هیجان‌های شدید: موقع رانندگی، موقع گوش دادن موسیقی، موقع دیدن فیلم‌ خاصی در سینما، هنگام نوشتن این که عنان و اختیار قلمم را از دست می‌دادم، از آن طرف یک هو غمگین شدن‌ها، تمایل شدید به خواب، اشک‌های بی‌وقت و بی‌دلیل، رفتارهای غیراخلاقی مثل داشتن رابطه‌های موازی (این  در قاموس اخلاقی من مثل رابطه با مرد متاهل تعریف نشده و مثل کفر ابلیس بود و هست)، تمایل زیاد به سکس و رفتارهای غیرمتعارف در معاشقه که باز هم برای من غیرمتعارف بود اما در مقطع‌های هاپیراکتیویته به شکل غریبی بیرون می‌زد.
دست آخر برای این‌که خودم راضی باشم و یقه خودم را رها کنم سطح خفیفی از منیک دپرشن را تعریف کردم. بعد طبعا نوبت راه چاره بودم. سعی کردم الکل زیاد مصرف نکنم چون در این بیماری خطر اعتیاد بی‌بروبرگرد با آدم همراه است من هم در معرض الکل بودم. ورزش و پیاده‌روی و طبیعت باعث شد تمام انرژی آتش‌فشانی‌ام را تخلیه کنم. استانبول هم کمک بود. موقعیت‌های طبیعی و آدم‌های واقعی که بلد بودند چطور بی‌هیاهو یک کار واقعی برای طبیعت، برای حیوانات و برای خودشان انجام بدهند. شاید پرهیاهوترین‌شان هم خودم بودم. در بخش هایپراکتیو بالاخره یک جورهایی خودم را کنترل کردم. اما مشکلم یکی افسردگی و گریه‌های وقت و بی‌وقت بود. یکی هم روابط موازی و عدم اطمینان به رابطه‌ها و داشتن چند مورد/آدم ذخیره برای روز مبادا.  اولی هنوز همراهم است اما دومی به واسطه یک آدم ناخواسته و تصادفی حل شد. یک وقت‌هایی لقمان‌وار باید بروی عقب و نگاه کنی به خودت و ببینی خدای بزرگ چقدر شبیه آن کسی/چیزی شدم که ازش فراری بودم. و بعد بگویی پس هر کاری او کرد من نکنم. بی‌اخلاقی را این طور حل کردم و حالا نزدیک یک سال است پاکم.

این هفته برای «بچه‌هام» (این هفته توانستم به بعضی از گروه‌های کارگاه نوشتن بگویم بچه‌هام و قلبم برایشان بتپد و مادری کنم براشان) از شخصیت‌پردازی می‌گفتم که دیدیم انگار این تحلیل شخصیت و ریشه‌یابی رفتارها از واجبات نوشتن است. این آدم را به بی‌قضاوتی می‌رساند، به نگاه سوم و زاویه دید تازه و بدیع. وقتی دلیل یک پدیده را بدانی آن پدیده برایت قابل تحمل و قابل تعریف حتا نزدیک‌تر و عزیزتر می‌شود. اتفاقی که این هفته در سینما و با فیلم «جوکر» برای من تثبیت شد. نزدیکی شدید و قلبی‌ام به یک جنایت‌کار را دیدم و شگفت‌زده شدم. بیشتر از این توضیح نمی‌دهم مبادا داستان لو برود اما بخشی از این اتفاق را قبل‌تر با فیلم‌نامه  کریستوفر نولان در «شوالیه تاریکی‌»اش تجربه کرده بودم و مدام در کارگاه‌هایم بهش اشاره می‌کردم. این‌که ریاضیات تا کجا توی زندگی آدم رسوخ می‌کند و منطق علی و معلولی و دال و مدلولی‌اش به کمک تحلیل شخصیت می‌آید هم جالب است. تحلیل کاملا منطقیِ یک احساس کاملا ناب. آیرونی. تضاد. آخ از این تناقض‌های دوست‌داشتنی و قصه‌ساز.
حالا هم دارم داستان شعله را بازنویسی و کامل می‌کنم و با نگاهی به همین ترتیبات بالا. پیاده کردنش سخت است. مخصوصا که باید از حس‌های واقعی و از آن هیچانات منیک فاصله بگیرم. اولین کارم این بود که هفته پیش بار سنگین این چند سال را از دوشم برداشتم. می‌گویند تا سه نشود بازی نشود. سه بار فرصت دادن به یک رابطه بیمار، مبتنی بر سو‌استفاده محض، کافی بود برای این‌که بفهمم این ره به جایی نمی‌برد و دندان لق را بکنم و بیندازم دور و فقط سعی کنم تحلیل‌های درستی از تویش دربیاورم که به درد کارم و کلاس‌هایم بخورد. مثلا تجربه‌ای بشود برای محکم «نه» گفتن به سواستفاده‌گرها. «نه! من هر وقت تو بخواهی نیستم که بار اشتباهات احمقانه‌ات را بریزی روی دوش من و خداحافظ.»

رابطه ابیوزیو/آزارگر/تحتِ خشونت خیلی ترسناک است و به نظرم مثل ماری می‌ماند که زیر تخت‌خوابت داری و نمی‌دانی و هر روزت را به خوبی و خوشی می‌گذرانی با آن مار و نقش و نگار و خط و خالش را می‌بینی نمی‌دانی چطور روحت را زهر‌آلود می‌کند. چطور قطره قطره از سمش را توی غذایت می‌ریزد. می‌خواهد دوستی باشد، زناشویی باشد، رابطه مادر و فرزند باشد یا حتا رابطه کاری.
به گمانم شناخت چنین رابطه‌هایی خیلی مهم است چون رد خشونت و آزار روی چهره ندارند. اما روی روح و روان؟ ردی به عمق دره گِلِوِرا*
از طرفی با تجربه من، توی رابطه آزارگر آدم نمی‌فهمد خودش هم آزار می‌دهد. با خواسته‌هایش، با فشارهای روحی، با آوار کردن دردها و بلاها و مشکلات بی‌ربط و باربطش. من یک روزهایی می‌فهمم که دارم دخترم را آزار می‌دهم. با دوست داشتنش، با مراقبت ازش، با حمایت‌هایم. یا بیرول را با شرح دلتنگی‌هایم آزار می‌دادم و گاهی می‌دهم. درک این‌که کار او سنگین است و دوری ما از هم پنج ماه از سال اجتناب‌ناپذیر است و باید به دیدارهای نیم روز و یک روز میان هر سفر قانع باشیم، برای من سخت بود. با غم‌هایم با اشک‌ها و دل‌تنگی‌هایم داشتم آزارش می‌دادم. هم می‌خواست بماند و هم مجبور بود برود و مانده بود که چه کند. تا یک روز حرف زدیم. گفت مورچه را دیدی که غذا انبار می‌کند برای زمستان؟ من هم تابستان‌ها همان مورچه‌ام. باید سختی دوری را تحمل کنیم تا روز خوشی و یک چیزی در مایه‌های نابرده رنج و فیلان. یک هو دیدم خودخواهم. الان بیشتر می‌بینم، دیشب هم به وضوح دیدم وقتی که روی مبل توی تاریکی تنها نشسته بود و من سه ساعت توی اتاق بودم سر کارگاهم و کارم. وقتی کارم تمام شد با روی خوش برایم قهوه ریخت و شانه‌هایم را ماساژ داد (کاری که هیچ مردی حتا دخترم در حق بدنم نکرده بودند. بدنم را از خستگی‌هایش برهانند. کاری که اگر می‌توانستم و دستم می‌رسید خب خودم می‌کردم). من بودم غر می‌زدم که نیستی، نبودی، دلتنگم، باید باشی و از این حرف‌های غیرمنطقی لوس. مورچه بودن و آرام آرام و پیوسته کاری کردن و صبر داشتن اتفاق خوبی است. هرچند کاملا نقطه مقابل رفتار یک منیک دپرس باشد. اما من که منیک نیستم، دست‌کم به گواهی آن دو درمانگر نیستم. اما در گوشی بگویم که من یک منیک دپرس خفیف و کنترل شده هستم که ساعت‌ها به حرکت یک مورچه نگاه می‌کند و سعی می‌کند صبر و آرامش پیشه کند.




·       *دره گلورا را وقتی شناختم که ترانه کارادنیزی به همین نام را شنیدم و رفتم تا بدانم دره گلورا کجاست (تصویر بالا). لینک ترانه: https://www.youtube.com/watch?v=zZtoVP4VPE0

۴ نظر:

Unknown گفت...

حسرت خوردن برگذشته را هیچ وقت دوست نداشتم بنابراین نمینویسم صدحیف که اینقدر شباهت میبینم و دیر یافتمت بلکه مینویسم دنیا عجیب است و بازیهایش عجیب و عجب! آنقدر که درست وقتی بیابمت که هردو درکشور دیگری هستیم و همسایه...خرسندی ازین بالاتر داریم مگر

Sepi گفت...

حسرت نخوریم بر گذشته من دارم به هفته‌های پیش رو و دوست تازه نگاه می‌کنم. همان خرسندی که گفتی.

Unknown گفت...

سلام. من تیلی اتفاقی دارم نوشته‌ی شما رو میخونم؛ معمولا کامنت نمی‌ذارم، اما این دفعه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. من هم اسمم سپینوده، و استانبول زندگی میکنم. با توجه به نادر بودن این اسم، چند دقیقه هنگ کردم تا مطمئن بشم وبلاگی که دیدم رو در خواب درست نکردم :))

Unknown گفت...

سلام. من خیلی اتفاقی دارم نوشته‌ی شما رو میخونم؛ معمولا کامنت نمی‌ذارم، اما این دفعه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. من هم اسمم سپینوده، و استانبول زندگی میکنم. با توجه به نادر بودن این اسم، چند دقیقه هنگ کردم تا مطمئن بشم وبلاگی که دیدم رو در خواب درست نکردم :))
این هم ایمیلمه:
Sepinood.ghiami@gmail.com