.
میدانی وقتی میشوی سیو اندی ساله که به چهل میل میکند، آن وقت اگر شرایطات مثل من باشد میفهمی معنای اینکه «یک تیم چیزی برای از دست دادن ندارد» چیست. راستاش را به تو بگویم امروز کمی هم حس بیغیرتی به من دست داد! یعنی دیدم من آرام آرام دارم همه چیز را از دست میدهم، پول، خانواده و دوست را... اما این کیفیت بطئی از دست دادن مرا به عادت کشانده و دیگر ککام هم نمیگزد و چقدر خوب که بتوانم این قدر سبک بار بشوم. از یک طرف دیگر نگاه میکنم و میبینم چقدر چیزها به دست آوردم که در تهران نداشتم همین نگاه چند بعدی. اینجا گل و بلبل میبینم. آدمهای واقعی میبینم. دیگر عینک ادبیات نزدم که همه چیز را با ادبیات بسنجم و زیادهروی کنم. میدانی آنجا شده بودم یک... یک... یک «چیزی» که فقط یک «چیز» را میدید. یک آدم متنفر. یک آدم منزوی(با وجود همهی رابطهها و دوستها و جمعها). یک آدم خسته. یک آدمی که اسماش را گذاشتم «روشن فکر بیخودی». از این روشنفکر بیخودیها زیاد هستند. همه هم خالهزنک و حاشیهباز که برای یک ستون یادداشت توی روزنامه همدیگر را میدرند. توی همان خانهی هنرمندان و سینماها و کتابفروشی ها و گوشهی خانهها بیست و چهار ساعته پای اینترنت و خسته و منجمد. یک شخصیتی مثل شخصیت شاعر در داستان دوم مجموعهی دیوانه در مهتاب حمیدرضا نجفی. همه هم مفتخورند که اهل کار نیستند. از تنبلیشان است که نشستهاند نقاشی کنند. ساز بزنند. شعر بگویند و داستان بنویسند. من هم همین طور بودمها. بگذریم که گذشتن هم زیباست!
میدانی گاهی تا تعطیلاتی پیدا میکنی، دوربین به دست شلوار جین و کوله و کفش کتانی آل استارت را میپوشی و میزنی به کویر یا الموت یا جنوب یا ... و از دختر کوچولوهای پابرهنه عکس میاندازی و میگویی«آخی نازی» یا فوقاش چند کلمه باهاش حرف میزنی و میپرسی«کوچولو کلاس چندمی؟» یا اسماش را می پرسی، سمیه، کوثر، مائده ... اما اگر هر روز صبح مدرسه رفتن مائده و کوثر را ببینی با مانتوهای سبز و چروکیده، هر روز عصر گِل بازی کردنشان و کتک خوردن از سر محبتِ پدرشان را که نروند کنار جاده، یا بشنوی دارند میگویند به هم که اگر چند صلوات و چندتا یاعلی و چندبار نام خدا را بگویند بعد شیطان را صدا کنند؛«شیطون» جلویشان ظاهر میشود، میفهمی که آنها فقط فرهنگ میخواهند. فرهنگ هم آن چیزی نیست که من تو از برج عاجمان به طرفشان پرتاب کنیم. خجالت میکشم که ممکن است حتا یک خط از داستان مرا نفهمند و من حتا ذرهای سرخم نمیکنم تا به زبان سادهتری بنویسم. عکس مائده را میگذارم حالا. چشمو ابرو مشکی است و خیلی شیطان و با عشوه حرف میزند. خیلی مرا یاد کودکیهایم میاندازد. کلاس اول است. بهش قول دادم اگر کارنامهی بیستاش را بیاورد یک ظرف بستنی با کلی سس شکلات و خامه بهش بدهم که سه رنگ داشته باشد. همین مائده از ما متنفر است. گاهی به در خانه سنگ پرت میکند. ما تهرانی هستیم. لباس پوشیدنمان با آنها فرق میکند. از مغازهی ما صدای موزیکهای عجیب و غریب میآید و ...
نمیدانم چه ربطی دارد. اما حتمن ربطاش پیدا می شود. چه میگفتم؟.... فقط یادم میآید که امروز تعجب کردم که دیگر برایام مهم نیست چیز دیگری را از دست بدهم و باز هم و باز هم. خیلی قوی شده بودم. به خودم ایمان داشتم. اما یک جایی هنوز هست که میلرزم. آن هم دخترم است. همهی دخترها و پسرها.
میدانی گاهی تا تعطیلاتی پیدا میکنی، دوربین به دست شلوار جین و کوله و کفش کتانی آل استارت را میپوشی و میزنی به کویر یا الموت یا جنوب یا ... و از دختر کوچولوهای پابرهنه عکس میاندازی و میگویی«آخی نازی» یا فوقاش چند کلمه باهاش حرف میزنی و میپرسی«کوچولو کلاس چندمی؟» یا اسماش را می پرسی، سمیه، کوثر، مائده ... اما اگر هر روز صبح مدرسه رفتن مائده و کوثر را ببینی با مانتوهای سبز و چروکیده، هر روز عصر گِل بازی کردنشان و کتک خوردن از سر محبتِ پدرشان را که نروند کنار جاده، یا بشنوی دارند میگویند به هم که اگر چند صلوات و چندتا یاعلی و چندبار نام خدا را بگویند بعد شیطان را صدا کنند؛«شیطون» جلویشان ظاهر میشود، میفهمی که آنها فقط فرهنگ میخواهند. فرهنگ هم آن چیزی نیست که من تو از برج عاجمان به طرفشان پرتاب کنیم. خجالت میکشم که ممکن است حتا یک خط از داستان مرا نفهمند و من حتا ذرهای سرخم نمیکنم تا به زبان سادهتری بنویسم. عکس مائده را میگذارم حالا. چشمو ابرو مشکی است و خیلی شیطان و با عشوه حرف میزند. خیلی مرا یاد کودکیهایم میاندازد. کلاس اول است. بهش قول دادم اگر کارنامهی بیستاش را بیاورد یک ظرف بستنی با کلی سس شکلات و خامه بهش بدهم که سه رنگ داشته باشد. همین مائده از ما متنفر است. گاهی به در خانه سنگ پرت میکند. ما تهرانی هستیم. لباس پوشیدنمان با آنها فرق میکند. از مغازهی ما صدای موزیکهای عجیب و غریب میآید و ...
نمیدانم چه ربطی دارد. اما حتمن ربطاش پیدا می شود. چه میگفتم؟.... فقط یادم میآید که امروز تعجب کردم که دیگر برایام مهم نیست چیز دیگری را از دست بدهم و باز هم و باز هم. خیلی قوی شده بودم. به خودم ایمان داشتم. اما یک جایی هنوز هست که میلرزم. آن هم دخترم است. همهی دخترها و پسرها.
چه طور بگویم. قضیه از ساسی مانکن شروع شد!
ادامه دارد.
.
.
۴ نظر:
در انتظار ادامه...
پس تو رو به جان هر کی دوست داری از اون سالها و دونده و باشو و ... بگذر و بیخیال موسوی و هنر و نقاشی بشو و به کروبی رای بده. باور کن این مملکت به این گذشتن احتیاج داره.
پس تو رو به جان هر کی دوست داری از اون سالها و دونده و باشو و ... بگذر و بیخیال موسوی و هنر و نقاشی بشو و به کروبی رای بده. باور کن این مملکت به این گذشتن احتیاج داره.
پس تو رو به جان هر کی دوست داری از اون سالها و دونده و باشو و ... بگذر و بیخیال موسوی و هنر و نقاشی بشو و به کروبی رای بده. باور کن این مملکت به این گذشتن احتیاج داره.
ارسال یک نظر