.
.
فصل این سه حرف است. روزهای دیگر چه آسان همه چیز را در ذهن مرور میکنی و نتیجه میگیری. اما حالا این سه حرف... یک باره پناه می بری به مبانی فلسفه. سادهترین چیزها میروند و میروند تا میخورند به دیوار بلند«چرا». گمانم از این همه هجوم خبر و اطلاعات است. هیچ فکر کردهای اینها همه مدل فشردهی وضعیتی است که همیشه با آن درگیریم؟ سرعت. سرعتی که قدرت تحلیل و کنکاش و مزمزه کردن یک خبر، یک اثر، یک فیلم و یک داستان را از آدم میگیرد. هی نهیب بزنی به خودت و بروی روی دور کُند. کش بیایی و بعد باز یک موج بیاید و با خودش ببردت و هی تاب بخوری و غوص بروی و فقط فرصت کنی یک لحظه نفس بکشی و باز برگردی لای امواج. انگار چارهای نداری. یک عده هم که تماشاچی هستند. این ها اصلن تماشاچی به دنیا آمدهاند.
حافظههای سفید، حافظههای پاک، حافظههای مقدس، حافظههای پر خط و خش، حافظههای تعمد، حافظههای محافظ، ....
خانهی ما بودیم. کاوه بود و فاطمه و سعید و انگار تو و مینا و امیر و مهدی و آزاده و ممرضا و چند نفر دیگر... بعد از سفر ورسک بود که دسته جمعی سوار تلق و تلوق قطار شدیم سر آن گردنههایی که هن و هن پیچ و مهرههای زنگ زده را درآورده بود. دو روزی به کلهمان باد خورده بود، باد خوردنی... توی آن خانهی روستایی با مرغ و خروسهاش و دستشویی نافرماش که فقط یک چاه تنگ بود از همان سنگ مستراحهایی که خانههای پدربزرگمان بود. که ترسناک بود که من توی بچهگی همیشه فکر میکردم بالاخره ماری از آن تو درخواهد آمد... از تو چه پنهان از همان درسک بود از همان روستای سرخآباد که من و آراز به سرمان زد که عشقمان را کوله کنیم و ببندیم و برویم جایی که چشمها کمتر ببیندمان و هوایاش این طور باشد و زندگی تویاش کش بیاید و برویم روی دور کُند.
چقدر پرت شدم. آن روز کسی همهی موسیقیهای کارتونها و سریالهای دههی کذایی شصت را، حتا آژیر خطر را گذاشت و دانه دانه از همه میپرسید اگر گفتید این مال کدام است و یک هو همه سر ذوق آمدند. ساعتها حرف زدند از خاطراتشان و من فکر کردم نوستالژی چه چیز غریبی است. همه بدش را میگویند اما همه مبتلایش هستند.
حالا اما وضع طور دیگری است. مگر فقط توی ادبیات باید روی شانههای هم ایستاد. نمی شود این را تعمیم داد؟ این سنت قطع(+) در این قوم ساری و جاری است. برای این است که یکی میگوید بیایید آرایشاش کنیم و شروع به کار میکند اما یک هو با ندای یکی که میگوید این طرف کج شده همه یک هو میریزند به هم و قطع که کردند حالا پیرایش میکنند. بعد گیج می شوند که این چه خبطی بود و حالا دوباره میخواهد آرایش کنند اما دریغ که وقت پیرایش طرهی مجعد زیبا را قیچی کردهاند. حالا باید صبر کنند یا شکلی دیگر جور دیگر مدل دیگر و ...
چرا ما حرف می زنیم این روزها؟ چرا به هم میریزیم؟ چرا یک هو ساکت می شویم و میرویم عقب و دست به چانه نگاه میکنیم و برمیگردیم و باز مینویسیم؟ مگر توی یک ماه میشود تاریخ مغشوش یک کشور را تحلیل کرد و برایاش نسخه پیچید؟ اصلن مثال نقضاش همین دوران ماست. چهار سال قبل بود که یکی گفت پنجاه هزار تومان میدهم بهتان. خندیدیم و مسخره کردیم و جوکها ساختیم و بعضیمان هم فکر کردیم چه تحقیری! حالا چه؟ عادت کردهایم به سهم خواهی: به بهانهی عدالت به اسم نفت به شکل بن یا وعدهی انتخاباتی... همان دهه بود همان که این روزها سرزبانهاست. یادت هست؟ نمیدانستیم هنوز که اختلاس چیست و ممکن است صدرنشینان ملک به اموال مردم دست درازی کنند که خبری پیچید. آن وقتها هم این طور نبود که همهجا روزنامه و خبر و خبرگزاری باشد و کسی نتواند راحت دست از پا خطا کند. چه بود این دستدرازی که خبرش به گوش ما بچه مدرسهایها هم رسید که بنیاد شهید، بیمارستان خاتم الانبیا یا چه. باور کن نمیخواهم سربسته بگویم. آن روزها خبرها در همین حد بود. اما من یادم نرفته است. یادم نمیرود. یادم نمیرود که آن وقتها دور دور منم زدنها و شعار دادن و های و هوی نبود. یادم نمیرود نخست وزیر ساکتی را که کار میکرد اما نه در جنجال و منت گذاشتن سر مردم؛در سکوت. وظیفهاش بود. ادعای زیادی هم نداشت. با سالی سیزده میلیارد دلار درآمد نفتی(که حالا هفتادتاست!) با تحریمهایی که آن وقتها کَانَهُ شِعبِ ابیطالب، حتا یک پر دستمال کاغذی پیدا نمیشد یا یک لیوان شیر، نه مثل حالا که فقط کلمهی تحریم را میشنوی؛ بزرگراه نساخت و گلکاری نکرد اما ادارهمان کرد. راستی الان دو جلد مجموعه داستان از گلشیری روی میز، دم دست دارم. فکر میکنی چاپ چه سالی است: نمازخانهی کوچک من سال 64 و جبه خانه سال 62 . شنیدهام امسال کتابهای گلشیری هم مثل داستانهای هدایت، در نمایشگاه قابل ارائه نبودند.
برای همین است که فکر میکنم اینها را باید گفت برای کسانی که نبودند. روی شانه ایستادن همین است. انتقال تجربه است. پیوسته شدن یک روند است. امتداد دادن توسعه است. داشتن یک خط فکری منسجم است. نسلهای ما خیلی از هم جدا افتادند. من پدر و مادرم را بابت انقلابشان بازخواست میکنم و دیگری مرا بابت اصلاحات. مگر همهی ما یک چیز را نمیخواهیم؟ آن یک چیز که همه میدانیم چیست، یک چیز فردی نیست یعنی در گرو خواست جمع است.
زبان انقلاب ما زبان خشنی بود. ما یادمان رفته است. ترور بود و در جواباش اعدام بود. آن وقتها کسی چه میدانست «گفتمان» چیست. وقتی مردم فاحشهای را که از خودشان بود، سوزاندند، وقتی سینما را سوزاندند، وقتی سردمداران انقلاب روزی ده بیست نفر را از حکومت سابق اعدام کردند، وقتی ناصر خسرو ترکید و پسری بیپدر شد، وقتی در محلهها، در خانههای تیمی تیراندازی شد، وقتی میدان تجریش صبح ساعت هفت در اوج شلوغی، کسی آن بالا داشت دست و پایاش را تکان میداد، وقتی چریکها تفنگ به دست بودند، وقتی شاملو شعر حماسی میخواند و پروندهی چهگوارا را در کتاب جمعهاش میگذاشت، وقتی هر کسی با کس دیگر بد بود؛ توی محله به او ساواکی خطاب میکرد و میریختند سرش و تا حد مرگ کتکاش میزدند و ... این زبان، زبان خشونت است و این بد است. این اتفاقی است که گیوتین با انقلاب فرانسه کرد و خب ما کمی دیرتر... خیلی دیرتر داریم از آن حوالی گذر میکنیم.
میدانی دست آدمها خیلی رو است. اگر آن تفکر و بینش آن وقتها بود میشد به آبخوردنی اتهام بست به این و آن، به آن که ساکت است، به آن که از فلان و بیسار طرفداری میکند، به آن که فحش میدهد، به آن که پرونده میسازد و به آن که دروغ میگوید. اما حالا انگار بعد از این سی سال کم کم آدمْ خودش به بلوغ فکری میرسد. این که بدانی همسایهات معتاد است و نخواهی که برایاش پایپوش بدوزی. این که بدانی فلانی قلم به مزد است و تو کار خودت را بکنی. این که کسی کلاهبرداری کرده و ... و حد و مرز این بازه را هم بدانی(بازه در ریاضیات این است][ و منظور من دقیقن این است که درست است که باز است، اما باز یک حد و حدودی نسبی دارد) یعنی مثلن اگر ببینی کسی دارد به دختربچهای تجاوز میکند، خب نمیتوانی سرت را بیندازی پایین و رد شوی. حرف من این است: اگر کمی، فقط کمی دقت کنی میتوانی دلیل همه چیز را، همهی این رفتارهایِ غیرعادیِ آدمها، که در این بحرانها متعجبات میکنند، پیدا کنی: از سکوتشان تا تمسخرهاشان و نگاههای از بالاشان تا مصلحت اندیشیشان و حرفهای از ته دلشان.
حافظههای سفید، حافظههای پاک، حافظههای مقدس، حافظههای پر خط و خش، حافظههای تعمد، حافظههای محافظ، ....
خانهی ما بودیم. کاوه بود و فاطمه و سعید و انگار تو و مینا و امیر و مهدی و آزاده و ممرضا و چند نفر دیگر... بعد از سفر ورسک بود که دسته جمعی سوار تلق و تلوق قطار شدیم سر آن گردنههایی که هن و هن پیچ و مهرههای زنگ زده را درآورده بود. دو روزی به کلهمان باد خورده بود، باد خوردنی... توی آن خانهی روستایی با مرغ و خروسهاش و دستشویی نافرماش که فقط یک چاه تنگ بود از همان سنگ مستراحهایی که خانههای پدربزرگمان بود. که ترسناک بود که من توی بچهگی همیشه فکر میکردم بالاخره ماری از آن تو درخواهد آمد... از تو چه پنهان از همان درسک بود از همان روستای سرخآباد که من و آراز به سرمان زد که عشقمان را کوله کنیم و ببندیم و برویم جایی که چشمها کمتر ببیندمان و هوایاش این طور باشد و زندگی تویاش کش بیاید و برویم روی دور کُند.
چقدر پرت شدم. آن روز کسی همهی موسیقیهای کارتونها و سریالهای دههی کذایی شصت را، حتا آژیر خطر را گذاشت و دانه دانه از همه میپرسید اگر گفتید این مال کدام است و یک هو همه سر ذوق آمدند. ساعتها حرف زدند از خاطراتشان و من فکر کردم نوستالژی چه چیز غریبی است. همه بدش را میگویند اما همه مبتلایش هستند.
حالا اما وضع طور دیگری است. مگر فقط توی ادبیات باید روی شانههای هم ایستاد. نمی شود این را تعمیم داد؟ این سنت قطع(+) در این قوم ساری و جاری است. برای این است که یکی میگوید بیایید آرایشاش کنیم و شروع به کار میکند اما یک هو با ندای یکی که میگوید این طرف کج شده همه یک هو میریزند به هم و قطع که کردند حالا پیرایش میکنند. بعد گیج می شوند که این چه خبطی بود و حالا دوباره میخواهد آرایش کنند اما دریغ که وقت پیرایش طرهی مجعد زیبا را قیچی کردهاند. حالا باید صبر کنند یا شکلی دیگر جور دیگر مدل دیگر و ...
چرا ما حرف می زنیم این روزها؟ چرا به هم میریزیم؟ چرا یک هو ساکت می شویم و میرویم عقب و دست به چانه نگاه میکنیم و برمیگردیم و باز مینویسیم؟ مگر توی یک ماه میشود تاریخ مغشوش یک کشور را تحلیل کرد و برایاش نسخه پیچید؟ اصلن مثال نقضاش همین دوران ماست. چهار سال قبل بود که یکی گفت پنجاه هزار تومان میدهم بهتان. خندیدیم و مسخره کردیم و جوکها ساختیم و بعضیمان هم فکر کردیم چه تحقیری! حالا چه؟ عادت کردهایم به سهم خواهی: به بهانهی عدالت به اسم نفت به شکل بن یا وعدهی انتخاباتی... همان دهه بود همان که این روزها سرزبانهاست. یادت هست؟ نمیدانستیم هنوز که اختلاس چیست و ممکن است صدرنشینان ملک به اموال مردم دست درازی کنند که خبری پیچید. آن وقتها هم این طور نبود که همهجا روزنامه و خبر و خبرگزاری باشد و کسی نتواند راحت دست از پا خطا کند. چه بود این دستدرازی که خبرش به گوش ما بچه مدرسهایها هم رسید که بنیاد شهید، بیمارستان خاتم الانبیا یا چه. باور کن نمیخواهم سربسته بگویم. آن روزها خبرها در همین حد بود. اما من یادم نرفته است. یادم نمیرود. یادم نمیرود که آن وقتها دور دور منم زدنها و شعار دادن و های و هوی نبود. یادم نمیرود نخست وزیر ساکتی را که کار میکرد اما نه در جنجال و منت گذاشتن سر مردم؛در سکوت. وظیفهاش بود. ادعای زیادی هم نداشت. با سالی سیزده میلیارد دلار درآمد نفتی(که حالا هفتادتاست!) با تحریمهایی که آن وقتها کَانَهُ شِعبِ ابیطالب، حتا یک پر دستمال کاغذی پیدا نمیشد یا یک لیوان شیر، نه مثل حالا که فقط کلمهی تحریم را میشنوی؛ بزرگراه نساخت و گلکاری نکرد اما ادارهمان کرد. راستی الان دو جلد مجموعه داستان از گلشیری روی میز، دم دست دارم. فکر میکنی چاپ چه سالی است: نمازخانهی کوچک من سال 64 و جبه خانه سال 62 . شنیدهام امسال کتابهای گلشیری هم مثل داستانهای هدایت، در نمایشگاه قابل ارائه نبودند.
برای همین است که فکر میکنم اینها را باید گفت برای کسانی که نبودند. روی شانه ایستادن همین است. انتقال تجربه است. پیوسته شدن یک روند است. امتداد دادن توسعه است. داشتن یک خط فکری منسجم است. نسلهای ما خیلی از هم جدا افتادند. من پدر و مادرم را بابت انقلابشان بازخواست میکنم و دیگری مرا بابت اصلاحات. مگر همهی ما یک چیز را نمیخواهیم؟ آن یک چیز که همه میدانیم چیست، یک چیز فردی نیست یعنی در گرو خواست جمع است.
زبان انقلاب ما زبان خشنی بود. ما یادمان رفته است. ترور بود و در جواباش اعدام بود. آن وقتها کسی چه میدانست «گفتمان» چیست. وقتی مردم فاحشهای را که از خودشان بود، سوزاندند، وقتی سینما را سوزاندند، وقتی سردمداران انقلاب روزی ده بیست نفر را از حکومت سابق اعدام کردند، وقتی ناصر خسرو ترکید و پسری بیپدر شد، وقتی در محلهها، در خانههای تیمی تیراندازی شد، وقتی میدان تجریش صبح ساعت هفت در اوج شلوغی، کسی آن بالا داشت دست و پایاش را تکان میداد، وقتی چریکها تفنگ به دست بودند، وقتی شاملو شعر حماسی میخواند و پروندهی چهگوارا را در کتاب جمعهاش میگذاشت، وقتی هر کسی با کس دیگر بد بود؛ توی محله به او ساواکی خطاب میکرد و میریختند سرش و تا حد مرگ کتکاش میزدند و ... این زبان، زبان خشونت است و این بد است. این اتفاقی است که گیوتین با انقلاب فرانسه کرد و خب ما کمی دیرتر... خیلی دیرتر داریم از آن حوالی گذر میکنیم.
میدانی دست آدمها خیلی رو است. اگر آن تفکر و بینش آن وقتها بود میشد به آبخوردنی اتهام بست به این و آن، به آن که ساکت است، به آن که از فلان و بیسار طرفداری میکند، به آن که فحش میدهد، به آن که پرونده میسازد و به آن که دروغ میگوید. اما حالا انگار بعد از این سی سال کم کم آدمْ خودش به بلوغ فکری میرسد. این که بدانی همسایهات معتاد است و نخواهی که برایاش پایپوش بدوزی. این که بدانی فلانی قلم به مزد است و تو کار خودت را بکنی. این که کسی کلاهبرداری کرده و ... و حد و مرز این بازه را هم بدانی(بازه در ریاضیات این است][ و منظور من دقیقن این است که درست است که باز است، اما باز یک حد و حدودی نسبی دارد) یعنی مثلن اگر ببینی کسی دارد به دختربچهای تجاوز میکند، خب نمیتوانی سرت را بیندازی پایین و رد شوی. حرف من این است: اگر کمی، فقط کمی دقت کنی میتوانی دلیل همه چیز را، همهی این رفتارهایِ غیرعادیِ آدمها، که در این بحرانها متعجبات میکنند، پیدا کنی: از سکوتشان تا تمسخرهاشان و نگاههای از بالاشان تا مصلحت اندیشیشان و حرفهای از ته دلشان.
.
.
باز هم ادامه دارد.
۴ نظر:
محسن :کاش گزینه بهتری داشتیم.کاش حداقل مثل خرداد هشت سال پیش توی این گنداب چیزی برق می زد. که ان زر ناب هم بدجوری پشتمان را خالی کرد. کاش امروز روز بهتری برای ایران بود. کاش بر می گشتیم به روزهای اول انقلاب و ان وقت روزها جور دیگری طی می شد.کاش کاش اینجا سوییس بود!
خداییش من هر چی کتاب خوب و قابل خوندن میبینم چاپ همون سالهاست .بعد انگار کتابها از قابل خوندن به قابل ورق زدن ارتقاء درجه پید کرد !!
بعد اینکه آبجی شما کیلومتر ها از ما جلو تری .عمرا این تاتش ما بپای فعالیت شما در اون ستاد خاص سید برسه !
http://sabouyeteshne.persianblog.ir/post/202/
ارسال یک نظر