.
.
قناری من
چه سالهاییست
تو را که دیگر نیست
امیدِ بال گشودن در آبی ِ آن دور
مرا که بی قفسی حتی
تمام ِ سال از این کوچهباغ میگذرم
قناری من
بهانه را که بمانیم دور از آن آبی
بخوان بخوان که مرا خود بهانه خواندنهاست
که لانه سازی این مرغ در گذرگه این باد
و زندهرود که جاری است تا دل مرداب.
.
هوشنگ گلشیری- آبان 46- ماهنامهی پیام نوین- یادآوری زیبایی از اینجا
.
فردا راهی تهران میشوم. فردا حالام خوب است و راهی تهرانام. آخرین باری را که با حال خوب راهی آن شهر شلوغ و کثیف- اما شهر خودم شده بودم- خوب یادم هست. یادم هست که باورم نمیشد تو بیایی. یادم هست که اگر هم باورم شده بود تو میآیی، باورم نمیشد که روسری سبز سر کنی و بیایی به هوای زنجیر سبز و بعد یافتآباد و میرحسین و آن برنامهها و برویم خانهی دوستانی- برای بار اول- شب بخوابیم و ... نمیخواهم بگویم کارهای خارقالعادهای بود، دست کم برای من نبود! اما گاهی بعضی آدمها یک هو کاری میکنند که مجبور میشوی تمام تعریفهای توی ذهنات را از آنها بشکنی و از نو بسازی. اطرافیان من توی این ماههای اخیر حتا پیش از 22 خرداد هم این طور شدند. مادرم هم از آن روز شنبه که ندا را کشتند، ... وقتی کنارم راه میرفت نمیشناختماش. برادرم هم وقتی گرفته شده بود... برادرم را دربند تصور نمیتوانم ... تو هم. حتا صبا ، آریای تو. این حرفها این روزها خیلی گفته شده میدانم اما همیشه حرفها و گزینگویهها و گلواژهها و کلیشهها وقتی لمسشان میکنی، از نزدیک، هولناکترند. نه که حال تو هولناک باشد این روزها ... نمیدانم... دارم چرت میگویم انگار. این روزها یک هو شعر میشوم. بعد پرت میشوم توی یک سالن بزرگ و خنک و پردهای بزرگ- همان پردهی سفید و چرکمرد و عزیز سینما عصرجدید- برای دیدن تک فریمهای این روزهای گذشته. فرقی هم نمیکند به چی مربوط است. به داخلیات خودم یا دور و بر. یعنی فقط یک چیز نیست هزار فریم از هزار موقعیت که انگار «کولهشف» تدوینشان کرده باشد و یک هو معناهای جدید بگیرند.
«دنیا دار تعادل است» این را خودم گفتم و یک ترازو دائم توی دستام است و دارم خوشبختیها و بدبختیهایم را تویاش میچینم و می سنجم و بعد انتظار آمدن خوب یا بد را میکشم. این روزها هم شرم دارم که بگویم کفههای خوشبختی و شادیام سنگینترند. نه که آن یکی کفه خالی باشد... نه بستههای سنگینی رویاش است اما چاپ کتابام، هر قدر هم که هنوز ندیده باشماش، هرقدر که نبوییده باشم و چشمام را نبسته باشم تا دستام را روی عطفاش بکشم یا بگذارم ورقهایش تیز بِبُّرند سر انگشتام را، هرقدر که گولزَنک باشد، هرقدر که حس کنم آبنباتی را میماند که برای دمی ساکت کردن کودکی بهش میدهند؛ برایم شوق آورده و شور و کمی هم جوانی خس میکنم وقت دارم هنوز، از تو چه پنهان امروز که بیرون میرفتم با آنکه باران شلاقی می بارید، شال تازهای انداختم و ته-آرایشی هم کردم. وقتی به زمستان و بهار و عیدی که گذراندم فکر میکنم، باز هم منتظر خبرهای خوب دیگری هستم.
این میان فکر یک چیز آزارم میدهد؛ اینکه از اول خوشبختی بود یا بدبختی؟! یعنی اینی که الان دارم قرار است باز جبران شود و آن وقت تعادل است یا الان وضعیت متعادل شده. میبینی به نام تو و به کام خودم شد. عادت ادبیات ماست که عادت خودمان شده؛ عدم صراحت... شاید هم عدم توانایی صریح بودن. چون یکی این است که توان صراحت نداشتهباشی و دیگر آن که خودت بخواهی کلام را در لفاف بپیچی- مثل همین حالای من- این آخری مثل عشق به قمار و رانندگی و شرطبندی و اعتیاد میماند، قشنگترش میشود آن که علی کریمی دارد وقتی توپ زیر پایاش است یک جور اشتیاق بازی با توپ و دریبل کردن تا جایی که یادش میرود مسابقهای هست و ... پرت زدم تو زیاد اهل فوتبال نیستی. به هر حال میخواهم یک چیزهایی به تو بگویم از جنس هم راهی و رفاقت. همان رفاقتی که من به آن اعتقاد دارم و تو شاید. میخواهم بگویم دستپاچه میشوم وقتی نمیتوانم کاری کنم تا تو هم شاد باشی. از افسردگی زمستانیات میترسم. میترسم از ننوشتنات. از نخواندنات. تو بگیر ترسام همه یک سر به خاطر خودم است، که کسی نباشد از ادبیات با هم حرف بزنیم، داستان بخوانیم، بنویسیم و به هیجان بیاییم. کسی نباشد که من این داستان دکتروف را برایش بفرستم تا بخواند و یک هو زنگ بزند و صدایش بلرزد. کسی نباشد که حتا به خاطر اختلاف نظر باهاش دعوا کنم!<--- کسی که از علامت تعجب بیزار است. کسی که پونه است.
«دنیا دار تعادل است» این را خودم گفتم و یک ترازو دائم توی دستام است و دارم خوشبختیها و بدبختیهایم را تویاش میچینم و می سنجم و بعد انتظار آمدن خوب یا بد را میکشم. این روزها هم شرم دارم که بگویم کفههای خوشبختی و شادیام سنگینترند. نه که آن یکی کفه خالی باشد... نه بستههای سنگینی رویاش است اما چاپ کتابام، هر قدر هم که هنوز ندیده باشماش، هرقدر که نبوییده باشم و چشمام را نبسته باشم تا دستام را روی عطفاش بکشم یا بگذارم ورقهایش تیز بِبُّرند سر انگشتام را، هرقدر که گولزَنک باشد، هرقدر که حس کنم آبنباتی را میماند که برای دمی ساکت کردن کودکی بهش میدهند؛ برایم شوق آورده و شور و کمی هم جوانی خس میکنم وقت دارم هنوز، از تو چه پنهان امروز که بیرون میرفتم با آنکه باران شلاقی می بارید، شال تازهای انداختم و ته-آرایشی هم کردم. وقتی به زمستان و بهار و عیدی که گذراندم فکر میکنم، باز هم منتظر خبرهای خوب دیگری هستم.
این میان فکر یک چیز آزارم میدهد؛ اینکه از اول خوشبختی بود یا بدبختی؟! یعنی اینی که الان دارم قرار است باز جبران شود و آن وقت تعادل است یا الان وضعیت متعادل شده. میبینی به نام تو و به کام خودم شد. عادت ادبیات ماست که عادت خودمان شده؛ عدم صراحت... شاید هم عدم توانایی صریح بودن. چون یکی این است که توان صراحت نداشتهباشی و دیگر آن که خودت بخواهی کلام را در لفاف بپیچی- مثل همین حالای من- این آخری مثل عشق به قمار و رانندگی و شرطبندی و اعتیاد میماند، قشنگترش میشود آن که علی کریمی دارد وقتی توپ زیر پایاش است یک جور اشتیاق بازی با توپ و دریبل کردن تا جایی که یادش میرود مسابقهای هست و ... پرت زدم تو زیاد اهل فوتبال نیستی. به هر حال میخواهم یک چیزهایی به تو بگویم از جنس هم راهی و رفاقت. همان رفاقتی که من به آن اعتقاد دارم و تو شاید. میخواهم بگویم دستپاچه میشوم وقتی نمیتوانم کاری کنم تا تو هم شاد باشی. از افسردگی زمستانیات میترسم. میترسم از ننوشتنات. از نخواندنات. تو بگیر ترسام همه یک سر به خاطر خودم است، که کسی نباشد از ادبیات با هم حرف بزنیم، داستان بخوانیم، بنویسیم و به هیجان بیاییم. کسی نباشد که من این داستان دکتروف را برایش بفرستم تا بخواند و یک هو زنگ بزند و صدایش بلرزد. کسی نباشد که حتا به خاطر اختلاف نظر باهاش دعوا کنم!<--- کسی که از علامت تعجب بیزار است. کسی که پونه است.
.
.
پ.ن کاش زمان برمیگشت و میرفت و میرفت تا... تا 18 خرداد. 18 خردادی که با هم بودیم توی آن استادیوم که نگاهات کردم و تو انگار پونه نبودی. کاش همه چیز یک طور دیگر میشد. طوری که نه ترازوی دنیا به هم میخورد و نه ما اینقدر غم داشتیم. راستی شعر بالا را دوست داشتی که، گلشیری را و هنوز ...
پ.ن کاش زمان برمیگشت و میرفت و میرفت تا... تا 18 خرداد. 18 خردادی که با هم بودیم توی آن استادیوم که نگاهات کردم و تو انگار پونه نبودی. کاش همه چیز یک طور دیگر میشد. طوری که نه ترازوی دنیا به هم میخورد و نه ما اینقدر غم داشتیم. راستی شعر بالا را دوست داشتی که، گلشیری را و هنوز ...
۳ نظر:
خودش خواست...
منم براش کامنتاشو به نام خودش می نویسم! (البته تا اطلاع ثانوی!)
چه خوب که خوبتری سپینود!
فقط خدا می داند چقدر خوشحالم از اینکه خبر چاپ شدن کتابت را از آقای کیائیان شنیدم. فکر می کردم با یادداشتهایی که نوشته بودی, حتا مجوز هم نگرفته ای. هنوز کتاب را ندیده ام. باشد که آلام این روزهایت و تلخی اینجا را کمی تسکین دهد. بسیار خوشحالم سپینود.
ارسال یک نظر